شهید عباس بابایی
شوهر خواهرش می گفت: تازه وارد دانشکده نیروی هوایی شده بودیم که
یه روز با من تماس گرفت و گفت: فلانی لطفا بیا تهران، کار واجبی دارم.
نگرانش شدم، مرخصی گرفتم و رفتم تهران.
به دانشکده که رسیدم رفتم آسایشگاه پیش عباس.
بعد احوالپرسی گفت: شما مسئول آسایشگاه ما رو می شناسی، بی زحمت
برو راضیش کن تا منو از طبقه دوم بیاره طبقه اول.
گفتم: قضیه چیه عباس؟تو که یه سال بیشتر اینجا نیستی!
گفت: میدونی چیه؟راستش آسایشگامون به آسایشگاه خانوما دید داره،
نمی خوام به گناه بیوفتم.
وقتی قضیه رو به مسئول آسایشگاه گفتم، خندش گرفت و گفت: طبقه دوم
کلی طرفدار داره!
باشه به خاطر شما میارمش پایین.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
علمدار آسمان/ص??
خاطراتی از شهیدان در
www.epelak.net