سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

                                  

دوباره نگاهی به حیاط کردیم .سایه از دیوار بالا می آمد.گفتم : حتماً خودشه ! .چند روز بود که شوهرم نمی توانست مدرسه را نظافت کند .کمرش درد می کرد . مدیر چند بار جلوی دانش آموزان شوهرم را تحقیر کرده بود.تهدید کرده بود که اخراجمان می کند . اثاثیه مان را می ریزد بیرون .


فکر کردیم شب را بیدار بمانیم ببینیم کار کیست ؟ نزدیک صبح بود که سایه از دیوار بالا آمده بود و حیاط را جارو می زد .با شوهرم رفتیم توی حیاط .دانش آموز کوچک اندامی بود که چهره اش آشنا به نظر می رسید .وقتی ما را دید سرش را زیر انداخت و سلام کرد . گفتیم :اسمت چیه ؟! .جواب داد :عباس بابایی .گفتم پدر و مادرت ناراحت می شوند اگر بفهمند که به جای درس خواندن مدرسه را جارو می کنی .گفت : من که به شما کمک می کنم خدا هم در درس خواندن به من کمک خواهد کرد .



نوشته شده در  جمعه 86/12/10ساعت  2:48 عصر  توسط ذوالفقار 
  نظرات دیگران()

ماجرایی دردناک، اما کاملا واقعی 
 
(( می گفت روزی در دفتر کارش نشسته بود که سر و کله ی دخترک، پیدا شد. دختر شهید بود و وقتی نشست فقط به یک نقطه خیره شده بود. سوالاتم را بدون هیچ گونه واکنش احساسی و عاطفی، عین یک ربات و با لحنی ثابت، پاسخ می داد؛ باصطلاح پزشکان، عین بیمارانِ "ماسکه" شده بود!

می گفت خودش چیزی بروز نمی داد اما من با این قرائن فهمیدم در زندگی این دختر گره و گیری وجود دارد. بنابه اقتضای کارم، پیگیر ماجرا شدم و اتفاقا همه چیز در همان ابتدای کار برایم روشن شد. جند سال پس از شهادت پدر، مادر دختر تصمیم به ازدواج مجدد می گیرد. اتفاقا مرد منتخب آن زن، یک عضو هیئت علمی دانشگاه بوده. بعد از این ازدواج دختر، بسیار تنها می شود و پس از چندی، ناپدری، شروع به دعوا و ضرب و شتم شدید دختر بینوا می کند.
دختر به هر ترتیبی که بود تحمل می کرد تا آن که یک روز ناپدری، دخترک را به زور در یک گونی جای داده و در صندوق عقب اتومبیلش می گذارد. بعد او را لب رودخانه ای می برد و تهدیدش می کند که اگر پایش را از زندگی شخصی مرد بیرون نکشد او را خواهد کشت. پس از این حادثه سیلی ها و لگدها همچنان ادامه داشته تا آن که بنیاد شهید از این ماجرا با خبر می شود و با شکایت به دادگاه، قرار عدم صلاحیت برای مادر و ناپدری صادر می شود و وی، روانه ی یکی از پرورشگاههای تحت نظارت بنیاد می شود.
پدربزرگ پدری دختر که خود نیز از جانبازان شیمیایی جنگ بوده است از این ماجرا مطلع شده و از بنیاد، تقاضا می کند که سرپرستی نوه اش را به او بسپارند. بنیاد نیز به همین طریق عمل می کند؛ اما پس از دو سال، پدربزرگ دختر بر اثر عوارض شیمیایی به شهادت می رسد و دختر باز هم تنها می ماند و این بار سنگین تنهایی باضافه ی بی پولی و افت تحصیلی شدید، آنقدر بر او فشار وارد می کند که به من مراجعه نمود...))
این ماجرای دردناک و رقت بار، نه داستان یک فیلم سینمایی است و نه حاصل اوهام نگارنده. این ماجرا، شرح حکایت دردناک نوع زیستن بسیاری از فرزندان معظم شهداء است که یکی از مسئولین برایم تعریف می کرد. حکایت خلاء عاطفی شدیدی که این عزیزان با آن دست و پنجه نرم می کنند، خلائی که جامعه ی بی مروت و قدرناشناس امروز ما، کاملا آن را به ورطه ی فراموشی سپرده است.
ای کاش این جامعه تنها فراموش می کرد ولااقل نمک به زخم آنان نمی پاشید. می پرسید چرا نمک به زخم؟ آری! بسیاری از استادان و دانشجویان "کم مغز" دانشگاهها را می گویم که به فرزندان شاهد، اغلب به دید موجوداتی کودن و نفهم می نگرند که با زور سهمیه به دانشگاهها راه یافته اند. کم مغزند چون اینقدر نمی دانند که یک فرزند شهید برای راهیابی به یک رشته، باید 80 درصد نمره ی آخرین فرد پذیرفته شده در آن رشته را کسب نماید، پس به لحاظ علمی چیزی از بقیه ی دانشجویان کم ندارد. کم مغزند چون یادشان رفته که ناموسشان و جانشان و مالشان به قیمت جان پدران همین بچه ها، از تعرض و تجاوز بعثی های کافر، مصون و محفوظ ماند. و این کم مغزی این افراد سبب شده که بچه های شهید بجای افتخار به پدرانشان، خجالت بکشند که خود را فرزند شهید معرفی کنند و مدام از تصور پدرشان فرار کنند.
بنیاد شهید نمی تواند بصورت درخوری، کمبود عاطفی این بچه ها را جبران کند، این نهاد خیلی هنر کند معیشتشان را تامین نماید. اما تکلیف بزرگتر بر عهده ی مردم و جامعه است. تکلیف خیلی سختی هم نیست. کافی است که این مردم نسبت به مقام و مرتبه ی شهداء و کاری که کرده اند، "آلزایمر" را از خود دور کنند و نگذارند که فرزندان همان ها تنها به گناه فرزند شهید بودن هم از درون خانواده ضربه بخورند هم از بیرون آن. همین!
 

نوشته شده در  جمعه 86/12/10ساعت  12:39 صبح  توسط ذوالفقار 
  نظرات دیگران()

                                                  محرم نیز فرارسید ...

                 هیات منتظران عاشورایی کرج


نوشته شده در  پنج شنبه 86/10/20ساعت  3:48 عصر  توسط ذوالفقار 
  نظرات دیگران()

شهید امام رضا(ع)- ماجرایی خواندنی از پیدا شدن یک شهید

         

اوایل سال 72 بود و گرماى فکه.

در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین کانال اول و دوم، مشغول کار بودیم.

چند روزى مى شد که شهید پیدا نکرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و کار را شروع مى کردیم. گره و مشکل کار را در خود مى جستیم. مطمئن بودیم در توسلهایمان اشکالى وجود دارد.

آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا کرد به امام رضا(ع). شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى کردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در این دنیا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و...

هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرین بیل ها که در زمین فرو رفت، تکه اى لباس توجهمان را جلب کرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهید را از خاک در آوردیم. روزى اى بود که آن روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاک. یکى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را که باز کردیم تا کارت شناسایى و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و ناباورى، دیدیم که یک آینه کوچک، که پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مى خورد. از آن آینه هایى که در مشهد، اطراف ضریح مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد. همه اشک مى ریختند. جالب تر و سوزناکتر از همه زمانى بود که از روى کارت شناسایى اش فهمیدیم نامش «سید رضا» است. شور و حال عجیبى بر بچه ها حکمفرما شد. ذکر صلوات و جارى اشک، کمترین چیزى بود.

شهید را که به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون اینکه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت:

«پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع) داشت...».

از خاطرات برادران تفحص


نوشته شده در  یکشنبه 86/10/2ساعت  12:30 صبح  توسط ذوالفقار 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
اشرف مخلوقات در سال2011
به کجا؟!
امام خامنه ای
خاطرات بهشتی
شهید عباس بابایی
سال همت و کار مضاعف مبارک
پیشگفتار سفر
ورود نامه...
خامنه ای خمینی دیگر نیست!
نوشتاری از حسین قدیانی فرزند شهید اکبر قدیانی
[عناوین آرشیوشده]