دوباره نگاهی به حیاط کردیم .سایه از دیوار بالا می آمد.گفتم : حتماً خودشه ! .چند روز بود که شوهرم نمی توانست مدرسه را نظافت کند .کمرش درد می کرد . مدیر چند بار جلوی دانش آموزان شوهرم را تحقیر کرده بود.تهدید کرده بود که اخراجمان می کند . اثاثیه مان را می ریزد بیرون .
فکر کردیم شب را بیدار بمانیم ببینیم کار کیست ؟ نزدیک صبح بود که سایه از دیوار بالا آمده بود و حیاط را جارو می زد .با شوهرم رفتیم توی حیاط .دانش آموز کوچک اندامی بود که چهره اش آشنا به نظر می رسید .وقتی ما را دید سرش را زیر انداخت و سلام کرد . گفتیم :اسمت چیه ؟! .جواب داد :عباس بابایی .گفتم پدر و مادرت ناراحت می شوند اگر بفهمند که به جای درس خواندن مدرسه را جارو می کنی .گفت : من که به شما کمک می کنم خدا هم در درس خواندن به من کمک خواهد کرد .